تهویه ی شماره ۱۷

به هوای دیدنت در قاب پنجره ها پر میکشم..نیستی

تهویه ی شماره ۱۷

به هوای دیدنت در قاب پنجره ها پر میکشم..نیستی

زندگی بی اتاق امنم جالبه، آدم چیزی واسه از دست دادن نداره

آخرین شبیه که اتاق امنمو دارم. فردا تخلیه میکنم و میرم و این خونه می مونه و حجم خاطراتی که توش دارم. خاطراتی که وقتی بهشون فکر میکنم قلبم فشرده میشه. یکی از سخت ترین دل کندن های عمرمه، انگار قراره واسه آخرین بار با یه عزیزی وداع کنم. واقعا سختمه و هیچ را گریزی ندارم. 

همه چی تموم شد

درد های جسمیم از دیروز بیشتر شدن و علاوه بر مچ لگنم هم درد گرفته و بانگ کفرم در هواست‌. نمیدونم ساعت چطور میگذره، ساعت ۵ بود اومدم خونه و الان به خودم اومدم دیدم ۱۲ شبه و بس که تو فکر غرق بودم و دود دادم بیرون گیج گیج فقط نشستم تماشا میکنم.

علت همه چیز مشخصه و انکار حماقته. باید پذیرفت و جز این چاره ای نیست.

باید لایف استایلمو تغییر بدم، دیگه تاب این غلت زدن تو لجنو ندارم.

هنوز خیال خام پلنگ من به سمت ماه جهیدن است

با وجود این همه لذت زودگذر جاری در زندگیم نسبت به کلیتش حالت تهوع دارم، الان که می نویسم لخت زیر پتو جلو کولر دراز کشیدم و خوابم نمیبره و انگشت شست دست راستم شدیدا درد میکنه و از درد های روحیم شدیدا شاکیم. 

قراره خونه مو تحویل بدم و برگردم ولایت و برم سربازی. از این حجم خاطره که قراره تو این شهر چال شه عمیقا ناراحتم و میدونم داره فصلی بی تکرار از زندگیم ختم میشه که توش بی آگاهی شاد بودم.

به این فکر میکنم که اون پسر گاگول کوله به دوش که اومد اینجا چی بود و این حجم لجنی که داره بر میگرده جز شباهت فیزیکی نقطه مشترکی دارن یا نه؟

بسیار تجربه کردم 

بسیار خطا کردم

بسیار حق کشتم

بسیار حرف زدم

و نتیجه؟

شدم یه جونور عجیب و تو در تو که مهارت بالین داره و برخلاف جنبه های مثبت زندگی انسانی تو جنبه های منفیش یه حرومی قهار شده.

به این فکر میکنم که چی تجربه کردم؟ به این میرسم که چی تجربه نکردم!

یه لحظه فقط به ذهنم میاد که هر چی که قبل دانشگاه اومدن واسم ژانر تخیلی بود الان خاطره شده. بیشتر به اون شبی که فکر میکنم که مست و غرق دود بیت لکی میخوندم و معنی لذتو فهمیدم. به اون روزی هم فکر میکنم که دلم شکست و میکس تنفر و له شدن غرور قلبیو سیاه کرد که عین یاقوت سرخ می درخشید.

به این احوال فکر میکنم به این چرخش فکر.

امشب وسط یه جاده بودم که تو محاصره ی درختا بود، بیت غمگین لکی پلی بود و باد خنک باغات اطراف پنجه زده بود تو پنجه م و بردم سمت حقیقت وجودم. خودمو دیدم، این غول کریه افسرده که صورتشو تو حصار پنجه هاش حبس کرده و صدای ناله و گریه ش تو فضا پیچیده.

به این فکر میکنم که در ورا این شخصیت به ظاهر قوی تو خلوت خودم چه موجود افسرده ایم و واسه خودم و این حجم نرسیدن ناراحت میشم.

آرزو می کردم چند زندگی داشتم و می تونستم به حسب دل (و نه عقل) پیش برم و طعم زندگی های مختلفو بچشم و بدونم که پیش رفتن سمت دل حتی به غلط چه شکلیه‌..

اما نمیشه، آدمی که وقت سیاه مستی باز علقش سر جاشه و محافظه کاره نمیتونه اختیارو از عقل بگیره و دست دل بدش‌.

این آدم محکومه به عاقل بودن و حسرت خوردن واسه چیزایی که ده سال دیگه با پک آخر سیگارش دود حسرتشونو بیرون بده و بگه "نشد".