تهویه ی شماره ۱۷

به هوای دیدنت در قاب پنجره ها پر میکشم..نیستی

تهویه ی شماره ۱۷

به هوای دیدنت در قاب پنجره ها پر میکشم..نیستی

دیدار یکی از آدم های امن زندگی

سعادت آباد، ۲۸ شهریور با طعم کاپتان بلک 

اوضاع داره خطری میشه

نمیدونم قراره چی بشه ولی وارد اون راهی شدم که دیگه برگشتی در کار نیست و شایانِ سابقو کشتم

جلوی ورودی بازار نجف تو یه چای خونه نشستم چای عراقی دستمه با مارلبروی امریکایی، ساعت نزدیک ۲ شبه و از سر اعتیاد به خلوت اومدم اینجا. چه آرامش بخشه تنهایی وسط این جمعیت و حس آزادی رفتاری بی حس سنگینی نگاه یه آشنایی تو این غربت.

نجفم، کنار کفشداری نشستم رو زمین

وقتی رفتم داخل از در که رد شدم یه نگاهی رو حس کردم که هر لحظه مقابلش کوچیکتر میشدم‌ انگار یه دستی رو شونه هام فشار میاورد و میگفت خم شو، ضریحو که دیدم هیچ شدم

هیچی نمیشه گفت، حس قابل بیانی نیست. فقط اینو فهمیدم که علی واقعا علیه

توی بی امید ترین و سر درگم ترین بخش زندگیمم. هر چی درس خوندم ریده شده وسطش و نتیجه نداده و یه درآمد حداقلی ندارم و باید کار آزادمو با حداقل شرایط و سرمایه شروع کنم، عملا یعنی از زیر صفر باید همه چی رو شروع کنم. شروع کردن با وام و بدبختی. اما دلم روشنه چون اینی که الان می نویسه خیلی متفاوت با آدم چهار پنج سال پیشه. یه حرامزادگی های خاصی تو ذاتش نهادینه شدن که کلید جمع کردن این وضع اسفناکن.

سفری در پیش دارم. سفر سرنوشت. به جایی غریب می روم و هدفی خلاف همه ی جماعت هم مسیر دارم. می روم‌ بی هیچ فکری راجع به نتیجه.

همیشه  برای آینده در خیال خود رخدادی را متصور میشدم و خیال را زندگی می کردم و بعد چیزی خلاف آن رخ میداد، این بار قرار است خیال را واقعیت کنم. ترسناک است و چالشی و باز طبق معمول در مقابل رخداد ها ناتوان ترینم.

ارزش هایی هست معیار هایی هست دوست داشتنی هایی هست که در گذر عمر و با رخ دادِ اتفاقات می شکنند. آدم فکر می کند بعد از این چه؟ بعد از این چگونه امیدی باشد؟ بعد از این زندگی مگر رنگی دارد؟ بعد از این‌ چگونه در صحنه ی زندگی رنگی باقی خواهد ماند؟

آدم می ماند، بی امید و بی رمق در بهت این فاجعه ها می ماند و با گریز به دنبال جبران است. به هر طنابی چنگ میزند که بگریزد، گاهی تسکین کوتاهی می یابد و گاه تلاشش رنجش را مضاعف می کند.

آدم بعد از این شکستن ها پوچ ترین است. باد آدم‌ میخوابد و از همه چیز متنفر می شود، حتی خودش.

نمیدانم بعد از این ها که گفتم آدم‌ چه میشود و چه به سرش می آید؛ یک روز که بفهمم می نویسم.

‏گاهی دلم میها زمان ورگرده

هه او حس وجود داشتو

طور او لحظه یا که جونم سیش بیر میرت بهامش

هه او طور که قید کل چین زم باز بهامش

ولی افسوس سی ذات گنم

افسوس سی حقیقت وحشتناکم که فقط خوم واش آشنام

چنی لحظه یایی که وا عکس و خیالی هناسم قطع مو حقمه

حقیقتِ وحشتناکی دارم