احساسی داغونم ولی از لحاظ مالی عین سگ تلاش میکنم و هنوز مخم رو حساب کتاب عین کامپیوتر کار میکنه. این واسه خودمم عجیبه
واضحا حقیقتو می بینم ولی یکی از درونم داره رو دیواره های قلبم چنگ میزنه و جیغ میکشه و هیچی رو قبول نداره
رو به آفتاب رو به غروب چذابه داشتم کیلومتر های آخر مسیرو میروندم و شروین دائمی رو می خوند؛ عمیقا غمگین بودم و داشتم به چیزی که بهش تبدیل می شدم فکر می کردم..مخوف بود
پادگانم روتختم دمر دراز کشیدم. صدای تیک تاک ساعت میاد و رقص نور و سایه ی شاخه های درخت رو پرده دلبری میکنه. آرشیو وبلاگمو میخوندم، چقدر این دل غمگینه. هر بار لرزید و هر بار از ته دل خواست زهر نرسیدن نصیبش شد.
به غم این لحظه قسم میخورم که دیگه خواستنم صد درصد نباشه